وکیل اجتماعی



قصه شروع

بگذارید برای شما بگم که قصه از کجا شروع شد، من خواب بودم که با صدای جیغ مسافران بیدار شدم، آن شب مسافر اتوبوسی بودم که از تنکابن قرار بود به تهران برسد. چند ساعتی از حرکت اتوبوس گذشته بود و ما به پیچ و خم های جاده چالوس رسیده بودیم. بخشی از مسافران خواب و  چند تایی هم بیدار. فریاد مسافران مرا از خواب عمیق به مرزهای هشیاری رساند. اتوبوس دیوانه وار در سراشیبی جاده در حال حرکت بود. هشیاری من لحظه ای بیشتر طول نکشید آنقدر که با خودم گفتم کارم تمام است گویا جلوی اتوبوس به دیواره کوه برمی خورد و با همان ضربه من به فضای نیمه هشیاری فرو می غلتم بعد از این ضربه اتوبوس از طرف دیگر به روی پنجره ها به کف جاده می افتد و با سرعت شیب جاده را لیز می خورد در آخرین لحظات سقف اتوبوس از جلو به ستون های برق کنار جاده می خورد و منحرف می شود ستون هایی که شکسته شده بودند و برق چند منطقه و روستا را قطع کرده بودند   اتوبوس را از افتادن به دره نجات دادند. چشم هایم در حالی باز شد که ستاره های آسمان در دوردست روشن بودند و گوشم صدای حزن آلود ناله مسافران را می شنید کمرم به شدت درد می کرد و صورتم را خون سرخ کرده بود. محمد پسرخاله ام را صدا کردم نگران بودم که صدایش را شنیدم صدای همسرش نیز می آمد و مرا اندکی آسودگی بخشید صدایشان واضح و جان دار بود خیالم را راحت کرده بود. سرم گیج می رفت و چشم هایم سیاهی می رفتند سقف اتوبوس کنده شده بود و من روی صندلی افتاده بودم گویا از روی بدنه اتوبوس گرفتم و بلند شدم دیواره بتنی کنار دره را پیمودم و با رد کردن اتوبوس از دیواره پایین آمدم و فشار کمر درد مرا همانجا زمینگیر نمود بهت و درد و صدای ناله مسافران مرا دربرگرفته بود. دقایقی بعد جرثقیلی به همراه پلیسی در صحنه حاضر شدند که قصد داشتند به وسیله زنجیر جرثقیل، اتوبوس را از زیر سیم های برق بیرون بکشند با تمام توان بلند شدم و خودم را جلوی اتوبوس رساندم به افسر مربوطه توضیح دادم که سیم ها دارای برق نیستند و چنانچه اتوبوس کوچکترین تکانی بخورد مسافران گیر کرده در لای صندلی ها به یقین دچار صدمات و آسیب های بیشتری می شوند افسر پس از اطمینان از اینکه جریان برق در کار نیست به وسیله برخی نیروهای امدادی و مردم شروع نمودند به بیرون کشیدن مسافران کنار جاده نشسته بودم که جنازه ها را روبرویم می چیدند هنوز آمبولانس ها نرسیده بودند و برخی از مسافران آسیب دیده نیز روی زمین به انتظار رها می شدند ما حدود ساعت سه و نیم صبح دچار حادثه شدیم اما تا حدود ساعت پنج و نیم کار امداد و نجات به طول انجامید.

نشسته بودم کنار جاده و با خودم می گفتم چرا؟ در همان لحظات بود که مسافری پر درد، پیچ و تابی خورد و پیش چشمم جان داد. با خودم میگفتم جزای کدام گناهمان را می دهیم ؟ چه کردیم که چینین شده ایم ؟ این سوال مرا از خود بیخود کرده بود و در آن نیمه شب با صورت خونین آوای حزن آلود مادری را می شنیدم که با چه آرزوها و چه مرارت ها این گلهای افکنده به خاک را پرورانده و حالا این چنین غریب و خونین .

من دانشجوی دکتری حقوق عمومی بودم و همچنان نیز هستم. آن زمان در حال تحقیق برای نگارش پیشنهاد اولیه رساله بودم، سوالهای آن شب رهایم نکرد و حیات خودشان را با من گره زدند. این گونه ها بود که موضوع رساله ام شد نحوه مداخلات دولت جهت کاهش تصادفات رانندگی، و البته ماجرا به همین جا ختم نشد و این سوالات مرا بدین جا کشاندند تا به وسیله ابزارهای حقوقی به کنش گری درباره این مساله حیاتی کشور بپردازم. قصه این ماجرا از این جا شروع شد، قصه پر غصه ای که به گفته آمارها هر بیست دقیقه جان یکی از ما ایرانی ها را می گیرد. حالا من سوگ وار همه آنها هستم که جان شیرین شان از دست رفته، می رود و اگر در بر همین پاشنه بچرخد خواهد رفت.جنس سوگ واری من از جنس کنش گری در برابر معضلی هست که پیش روی ما قرار دارد.

در پست های بعدی بیشتر در این باره خواهم نوشت که حالا چه وضعیتی داریم چه کارهایی در حال انجام است و ما چه می توانیم بکنیم.



آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

✿ ❀ رنگ هاي دنياي من ❀ ✿ طرفداران پرسی جکسون مهندسی عمران بهترین سایت TOPLINK مطالب اینترنتی دانشجویان ارشد حسابداری خرد بوشهر دبستان عدل نصرت آباد ایران صنعت